خاطرات يك زن ايراني،
از زندانهاي رژيم اسلامي
در پادگان عشرت آباد
ساعت دوازده و نيم
يكي از شبهاي احياء مرا
به بازداشتگاه "پادگان
عشرت آباد " انتقال دادند
در آن جا كسي كه در آن زمان
هنوز نامش را نمي دانستم
انتظارم را مي كشيد و به
مجرد پياده شدنم از پاترولي
كه مرا اززنداني ديگر
به آنجا آورده بود، به
طرفم آمد و نامم را پرسيد،
در جوابش گفتم : "يك زن آزاده
ايراني" هنوز آخرين كلمه
به پايان نرسيده بود كه
با شيئي محكم بر سرم كوفت
و من كه با چشمان بسته نمي
توانستم موقعيت خويش
را بشناسم بي اختيار روي
زمين افتادم و او همچنان
با آن شيع بر سرو بدنم مي
كوفت و پس از چند دقيقه
كه حسابي دق دلش را سر من
خالي كرد بدون يك كلمه،
كه چرا و به خاطر چه چيز
آنهمه مرا كتك زده است،
مرا به دست خواهران پاسدار
داد كه سلولم را به من نشان
دهند. و من كه مي دانستم
جرم آزاده بودن، آنهم
ايراني، در نزد "تازي
زادگان" بسيار بزرگ و سنگين
است در دل بر بدبختي و نادانيش
دل مي سوزاندم، و از اينكه
او را تا به اين حد عصباني
كرده بودم لذت مي بردم.
يك روز، صبح زود بازجويم
به سراغم آمد و مرا يكراست
به زير زمين بازداشتگاه
" عشرت آباد " كه محل شكنجه
بود برد و در يك چشم بهم
زدن دستهايم را به دوطرف
تخت و پاهايم را به پايين
تخت بست. و بدون گفتن كلمه
يي شروع به كابل زدن بر
كف پاهايم كرد. نمي دانستم
براي چه اينكار را مي كند
كاملا گيج شده بودم و درد
و شكنجه به حدي بود كه توان
فكر كردن را از من گرفته
بود و به تنها چيزي كه مي
انديشيدم اين كه چگونه
با فريادهايم دستپاچه
اش كنم تا براي لحظه يي
رهايم كند، يا به حرف بيايد
و بدانم اين وحشي گري براي
چيست.
نمي دانم پس از چه
مدت بالاخره خسته شد و
فرياد كشيد ? زنيكه كافر
آن قدر ميزنمت تا يكراست
از همين جا، به جهنم بروي.
و من كه با اين شكنجه گر
سابقه بسياري داشتم و
او را به خوبي مي شناختم
با صدايي كه از فرط شكنجه،
گويي از ته چاه شنيده ميشد
گفتم ? دروغ مي گويي! ناگاه
دست از زدن برداشت و گفت
حالا كارت به جايي كشيده
كه به من مي گويي دروغ مي
گويم. جواب دادم بلي! زيرا
آنقدر كه گفتيد دوستدار
من نيستيد كه در زير شكنجه
مرا بكشيد. بلكه براي به
جهنم رفتنم كاري خواهيد
كرد كه من جور ديگري بميرم،
تا شما از رفتن به بهشت
محروم نشويد. كابل را به
گوشه يي افكند و واقعا
از ترس اينكه من زير شكنجه
نميرم تا راهي بهشت شوم
و او از اينكه باعث بهشت
رفتن زن كافري شده به جهنم
برود مرا تا دو ساعت بعد
به همان حال رها كرد و از
زير زمين خارج شد.
در برگشتن مانند گذشته
ساعتها به نصيحتم پرداخت
و با حالتي شبيه به التماس
از من مي خواست دست از افكارم
بر دارم و به خط امام كه
همانا راه گشاست بر گردم
و خود را از آتش جهنم برهانم
چرا كه آزاده بودن و ايراني
زيستن به صلاح من نيست
و حتما بايد يك مسلمان
مؤمن باشم و او هم به همين
جهت مرا شكنجه مي كند كه
گناهانم پاك شود تا پس
از آن بتوانم به بهشت بروم،
و با آل محمد در يكجا زندگي
كنم. افسوس كه از ترس نمي
توانستم به او بگويم ا
ي عرب زاده
من نه بهشتت را، ونه
جهنمت را باور دارم، و
تازه اگر هم باور داشتم،
به خاطر اينكه با محمد
و آلش ( دشمنان و ويران كنندگان
سرزمينم ) زير يك سقف قرار
نگيرم ترجيح مي دادم يكراست
به جهنم بروم و فيض ديدار
آنها را به تو ببخشم.
اما متاسفانه با
گفتن اين جمله كه خداي
من نيك و مهربانست و مانند
خداي شما " قاسم الجبارين
" نيست. خداي من نه بهشت دارد
و نه شكنجه مي كند. و با خداي
تو كه بهشتش را با شكنجه
به مردم وعده مي كند فرق
دارد. خداي من به من مي گويد
تو را تو شكنجه گر را با
مهر ببخشايم در حاليكه
خداي تو..... نگذاشت حرفم را
تمام كنم لنگه دمپاييش
را در آورد و آنقدر بر سرم
كوبيد كه از گفتن حقايق
پشيمان شدم.
در
بند ٣ زندان
اوين
" ناهيد " يكي از توابان،
شبي در ميان جمع كوچكي
از زندانيان گفت : من نسبت
به اسلام مسئله پيدا كرده
ام من به ميان حرفش رفتم
و پرسيدم چرا؟ گفت : يكي
از آيت الله ها ي بزرگ كه
براي من قابل اعتماد است،
مي گويد به زنان بايد احترام
گذاشت و نيكي كرد زيرا
آنها مادران مردان بزرگ
دنيايند، و بهشت زير پاي
مادران است. اما امروز
يكي از برادران، ( پاسداران
شكنجه گر ) كه او هم آدم مورد
اعتمادي است مي گفت اولياي
دين مي گويند به گفته زنان
گوش ندهيد، حتي اگر شما
را به راه صواب دعوت كنند.
آخر اين چه تازينامه اي
است كه هم سفارش به آزار
مي كند و هم سفارش به احترام؟
در جوابش فوراً "نهج
البلاغه" را از روي طبقه
يي كه چند كتاب ديني در
آن قرار داشت و نامش كتابخانه
بود! برداشتم و خطبه هفتاد
و نه كه در نكوهش زنان گفته
شده را برايش باز كردم
و چنين خواندم.
1، اي مردم زنها
از ايمان و ارث و خرد كم
بهره هستند، ،2 اما نقصان
ايمانشان بجهت نماز نخواندن
و روزه نگرفتن است در روزهاي
حيص، ،3 و جهت نقصان خردشان
آن است كه ( در اسلام ) گواهي
دو زن بجاي گواهي يك مرد
است، 4، و از جهت نقصان نصيب
و بهره هم ارث آنها نصف
ارث مردان ميباشد، ،5 پس
از زنهاي بد پرهيز كنيد،
و از خوبانشان بر حذر باشيد،
،6، و در گفتار و كردار پسنديده
از آنها پيروي نكنيد ( پيروي
نكردن از آنان در معروف
" يعني گفتار و كردار پسنديده
" آنستكه اگر آن معروف يكي
از واجبات باشد شما آنرا
بعنوان معروف بودنش بجا
آوريد، و بنماياننيد
كه ايتان بآن بجهت اطاعت
و پيروي از آنها نيست،
و اگر يكي از مستحبات باشد
بجا نياوريد، زيرا بجا
نياوردن مستحب بعنوان
پيروي نكردن از آنان مستحب
است، خلاصه در هيچ امري
به گفتار وخواهشهاي آنان
اعتنا ننمائيد ) تا در گفتار
و كردار ناشايسته طمع
نكنند ( و شما را بانجام
آن وادار ننمايند ).
و پس از آن آيه سي
و چهار از سوره چهار " تازينامه
" را آوردم كه مي گويد مردان
برتر از زنان هستند، چون
الله آنها را برتري داده
است. و يا زناني كه نا فرماني
كنند كتكشان بزنيد.
آنگاه رو به او نموده
گفتم : عزيز دلم، "برادر
بازجو" درست گفته زيرا
مسلمان تر از آن "آيت اله
" مي باشد و به نظر من، آن
آيت الله بيشتر ايراني
است و گفتار نياكانش را
باگفتار اسلام قاطي كرده
در حاليكه از اسلام و مسلماني
بي خبر است، فتواي مسلماني
مي دهد و به اسلام چيزهايي
را نسبت مي دهد كه صحيح
نيست.
شبي بياد ماندني
بود، و از جمعي كه در آن
گفت و شنود شركت داشتند
جز شمار اندكي، حرف مرا
نفهميدند، اما عده يي،
بي صدا به دور نهج البلاغه
گرد آمدند و تا پاسي از
شب را با گفته هاي " علي ابر
مرد تاريخ اسلام " و خون
خوار ترين مرد تاريخ جهان
گذراندند. اگر چه فردا
صبح نحج البلاغه را در
اطاق نيافتيم اما آنشب
بچه ها از آن بسيار آموختند.
در بند ٤ اوين
در سالن پاييني بند
چهار اوين، هر روز وقت
نماز ظهر و شب، از زندانيان
موج مي زد. و اين زندانيان
كه اكثر آنها دختراني
بين نوزده و بيست وهشت
ساله بودند پس از پايان
نماز ساعتها بر سر سجاده
مي ماندند و مي گريستند.
آن چنان گريه يي كه دل سنگ
را هم مي سوزاند. هرگز هيچ
يك از شما، بغير از كسانيكه
خود شاهد بوده اند نمي
توانند تصور كنند كه اين
فرزندان آزاده ايراني
كه از آغوش گرم و پر مهر
خانواده بدور افتاده
بودند، اكثرا مجبور به
ترك درس و دانشگاه و يا
كارهاي اجتماعي خويش،
شده بودند يا از خانه و
همسر و فرزندان بدور مانده
بودند، چگونه از سر درد،
نوميدي و غصه هاي بيحد
زندان و شكنجه هاي وحشيانه
فرزندان اسلام اشك مي
ريختند و چسان خون جگر
مي خوردند و قادر به هيچ
گونه واكنشي هم نبودند.
يك شب به يكي از آنها
گفتم چرا اينهمه، و با
اين نا اميدي گريه مي كني؟
دنيا كه به آخر نرسيده
است تا چند وقت ديگر آزاد
مي شوي و به نزد همسر و فرزندانت
بر مي گردي. نگذاشت حرفم
تمام شود و گفت - خواهر خوبم
من براي خودم اشك نمي ريزم
بلكه براي آرزوهاي بر
باد رفته ام گريه مي كنم،
پدرم هميشه مي گفت به مادرتان
احترام بگذاريد زيرا
در تازينامه نوشته شده
بهشت زير پاي مادران است.
ولي تو خودت شاهدي اينها
با ما كه زن هستيم و بسياريمان
مادريم، چگونه رفتار
مي كنند، چطور با دستهاي
كثيفشان ما را به تختهاي
شكنجه مي بندند و چگونه
هنگام كابل زدن " الله و
اكبر" مي گويند و با نام
خدا آغاز به شكنجه مي كنند
و با مدد گرفتن از " علي "
كابل ها را يكي پس از ديگري
بر پاهاي نازنينمان فرود
مي آورند و آنها را از هم
مي درند، من به راستي از
" خدا " برگشته ام، مگر خدا
نگفته به جنگ ظالمان
برويد و آنها را از اريكه
قدرت بزير آوريد من لشكر
شما را چند برابر مي كنم
و پيروزي از آن، شماست؟
نگاه كن چند نفر جلمبر
چگونه با نامش و پيغمبرش
ما را كه واقعا لشكر حقيم،
از پاي در آورده اند و همه
روزه چند نفر از اين لشكر
حق زير شكنجه يا جلو چوبه
هاي دار، يا رگبار مسلسلهاي
" حزب الله " به حق مي پيوندند
و او ساكت و خاموش به ما
ظلم زده گان، ذل زده و خجالت
هم نمي كشد. تو خودت شاهدي
هر روز صيح و ظهر و شب به
وقت نماز "نسرين" را در بند
بالا به خاطر نماز نخواندن،
به نام " خدا " بيست ضربه شلاق
ميزنند آخر مگر مي شود
اين همه را پذيرفت؟ مگر
بقيه مي توانند نماز به
كمرشان بزنند؟ آخر ظلم
هم حدي دارد، من از اين
خدا و تمامي فرستادگانش
متنفرم و از اين لحظه به
بعد مسلمان نيستم.
ديگر فايده يي نداشت
به او بگويم همه آن وعده
ها دروغ محض است در هيچ
كجاي تازينامه سفارش
به احترام زن نكرده اند
بلكه بر عكس او را نصف مردان
به حساب آورده اند و فراموش
نموده اند كه اين زنان
مادران آن مردان تهي مغز
هستند، اين زنان، همسران
و مادران فرزندان آنهايند.
زيرا پروين خود به اين
دروغها دست يافته بود.
و فايده يي نداشت بيش از
بيش نمك بر زخم دلش بپاشم.
تازينامه
کتابي برای عربها
ساعت هفت بعد از ظهريکی
از روزهای گرم و جهنمی
تابستان در اوين از دفتر
بند مرا برای بازجويي
خواستند، با ترس و لرز
و در حاليکه از دلشوره
به حالت تهوع دچار شده
بودم، مانند هميشه بچه
ها کمکم کردند تا چادر
و چشم بندم را بر دارم
و آماده رفتم شوم. نمی دانيد
از احظار بی موقعم تاچه
اندازه نگران و وحشتزده
بودم، فکر می کردم آيا
کسی را در آن لحظه زير شکنجه
برده اند و او مرا به گونه
يي که خود می شناخته افشا،
و لو داده است؟ آيا من،
بايد برای شناسايي کسی
بروم؟
ايکاش مرگ در اين
لحظه به سراغم می آمد و
مرا از اينهمه تشويش و
نگرانی می رهانيد.
ايکاش خمينی جلاد
وطنم را از لوث وجود کثيفش
پاک می کرد تا بتوانيم
همگی از دست اسلام و حکومت
الله بياساييم.
ايکاش مانند بعضی
های ديگر از تاريخ وطنم
بی اطلاع می ماندم و بر
عليه ظلم و ستم بر نمی خواستم
تا به چنين سرنوشتی دچار
نمی شدم. ايکاش می توانستم
در برابر بازجوها و شکنجه
گران بی سواد و نادان ساکت
بمانم و مزخرفاتشان را
مانند خيلی های ديگر تحمل
کنم و آنهمه شکنجه را بر
خود روا ندارم. ايکاش از
سر ناآگاهی و جهالت به
دنبال روشنفکرنماهای
کشورم راه نيفتاده بودم
و به خاطر زندگی بهتر برای
ديگران ( زيرا خود زندگی
خوبی داشتم ) با شاه به مبارزه
بر نخواسته بودم، تا با
کم شدن يک پا، بر جمع ناراضيان،
خود و هموطنانم را به اين
سرنوشت دچار نکرده بودم
ايکاش، ايکاش، ايکاش
و صدها ايکاش ديگر را تکرار
می کردم که صدای "پدر کچويي"مرا
از دنيای ايکاشها بدر
آورد. : ?خواهر رسيديم همين
جا منتظر بمانيد تا برادران
صدايتان کنند.? و من خسته
و ناتوان از فشار بيش از
حد روحی پشت در اطاق بازجويي
روی زمين پهن شدم و چادر
نکبت سياهم را آلوده به
خاک کف راهرو کثيف تر از
آن يافتم که خشمگين نشوم.
نيم ساعت بعد صدايي
کنار گوشم گفت : با من بيا
! بی اراده به دنبالش راه
افتادم، وارد اطاق بازجويي
شديم، صدايي مرا به داخل
خواند، صدای "برادر مرتضی"
بود.
آه خدای من، آخرين
باری که من با او باز جويي
داشتم را به ياد آوردم
و مو بر اندامم راست شد،
زيرا او را به ضد تازينامه
بودن متهم کرده بودم. چه
خيالی داشت؟ و چگونه می
خواست تلافی گستاخي آن
روزم را بدهد؟ آخر آنروز،
نمی توانستم در جوابش
خاموش بمانم او خيلی از
مرحله پرت بود، کمترين
آگاهی تازينامهی نداشت
و بمن می گفت تو بايد " خمينی"
را
بعنوان مرجع بپذيری
و هر چه می گويد را بکار
ببندی و گرنه تمام فرايض
مذهبی تو باطل است. و من
به خاطر دست انداختن بيشترش،
می گفتم آقا من گوسفند
نيستم تا به چوپان نياز
داشته باشم ( و اگر هم گوسفند
بودم هرگز گرگ " خمينی" را
به رهبری انتخاب نمی کردم
زيرا سگ گله را بيشتر دوست
دارم و احترام می کنم
که دوست و يار چوپان است،
اصلا "خمينی"تنها صفتی
را که ندارد، صفت زيبای
چوپانی است.) "تازينامه"
را می خوانم و از روی آن
عمل می کنم و شما هم خيالتان
راحت باشد به جهنم نمی
روم. اما او زير بار نمی
رفت و می گفت :
به اين سادگيهايي
هم که شما فکر می کنيد نيست
"تازينامه" نياز به تفسير
دارد و تنها عالمان دين
تازينامه را می فهمند
نه شما يا کسان ديگر. و من
اصرار داشتم که نخير،
اين طور نيست، زيرا در
خود تازينامه نوشته ? و
ما آنرا [تازينامه را]
به زبان ساده بيان کرديم
تا شما بتوانيد آنرا بکار
ببنديد? پس شما عمدی در
کارتان هست و بايد با تازينامه
ضديت داشته باشيد که گفته
صريح تازينامه را قبول
نداريد. شما ميخواهيد مرا بيازماييد، يا به اشتباه بيندازيد؟
صدايش به آسمان بلند
شد : که من! من ضد تازينامه
هستم ؟ حالا ديگه کار به
اونجا کشيده که شما کثافتای
ضد اسلام و امام، مارو
به ضد تازينامه بودن متهم
ميکنين؟ حالا بهت نشون
که سربازای امام زمون
رو به ضد تازينامه متهم
کردن چه پيامدی
داره .نگذاشتم حرفش
را تمام کند زيرا می دانستم
وقتی عصبانی می شود چه
فاجعه يي می آفريند و تصميم
داشتم با کوتاه آمدنم
بيشتر با او بر سر اسلام
نا شناخته اش بحث کنم و
اين بيشتر به نفع من و او،
بود. گفتم :
برادر چرا عصبانی
می شويد؟ درست است که حرف
حق تلخ است، اما مسئله
بر سر صحيح و يا غلط بودن
گفتار پيامبر و تازينامه
است، تازينامهتان را
بياوريد تا نشانتان دهم
که به وضوح اين آيه را نوشته،
از دوحال خارج نيست يا
شما درست نمی گوييد يا
مترجم تازينامه آنرا
غلط نوشته، از اينها گذشته
همين عصبانيت شما يک جور
بيگانگی با تازينامه
و گفته بزرگان است. اجازه
نداد حتی کلمه يي بيشتر
بگويم و با فرياد از من
خواست اطاق را ترک گويم
و اگر لحظه يي درنگ کنم
با دستهای خودش مرا خفه
خواهد کرد و ديه اش را هم
با کمال ميل خواهد پرداخت.
زيرا کشتن يک مفسد فی العرض
از آب خوردن هم ساده تر
و بی دردسر تر است.
و بدين گونه مرا با
عجله از اطاق بيرون راند
و دستور داد پشت در اطاق
به انتظار بنشينم تا عصبانيتش
فروکش کند و بتواند با
آرامش در مورد من و سئوالات
اعصاب خرد کنم تصميم بگيرد.
به ناچار در کنج راهرو
روی زمين به انتظار نشستم.
هميشه همينطور بود هر
زمان که از عهده جوابهای
منطقی و حساب شده من از
روی تازينامه و يا سخنان
پيامبر و اعمه عرب بر نمی
آمد مرا به بهانه يي به
بند می فرستاد و مدتی مرا
به حال خود می گذاشت.
اما آنروز بر خلاف
دفعات قبل مرا پشت در اطاقش
به انتظار نشانيد. انتظار
کشنده است، خاصه اگر پشت
در اطاقهای بازجويي بگذرد،
که بيشتر وقتها با شکنجه
و فريادهای گوشخراش آزادی
خواهان همراه است که خود
شکنجه يي به
مراتب بزرگتر از شکنجه
فرد در حال شکنجه می باشد،
و اين را تنها کسانی به
درستی درک و لمس می کنند
که خود شاهد چنين ماجرايي
بوده اند.
در تمام مدت انتظار
به اين می انديشيدم که
اگر چند دقيقه بيشتر به
من فرصت داده بود، شايد
سرم را به باد داده بودم
و او با اين کارش زندگی
مرا نجات داد، زيرا در
يک لحظه تصميم گرفتم اين
نادان را با بعضي از آيه
های ديگر تازينامه آشنا
کنم
که هم درستی و روشنی
تازينامه را بيان می کند
و هم به وضوح می گويد اين
آيه ها به زبان عربي برای
عربها آورده شده، نه برای
ايرانيان که در تازينامه
از آنها بانام عجم يادمی
شود. اما به زحمت توانستم
جلو زبانم را بگيرم.
1مانند
آيه هفتم از سوره الشورا
که می گويد ? و نيز اين تازينامه
را به زبان عربي بر تو وحی
کرديم تا ام القرا (يعنی
شهرها و مراد مکه است )
و ساکنان اطرافش را بيم
دهی همچنين آنان را از
روز قيامت که در آن ترديدی
نيست بترسانی که گروهی
در بهشتند و گروهی در آتش
سوزان.?
2يا درآيه يک و دوی سوره
فصلت می نويسد ?کتابی است
که از جانب آن بخشاينده
مهربان نازل شده است . کتابی
است که آيه هايش به وضوح
بيان شده، تازينامهی
است به زبان عربی، برای
دانشمندان مبين ساخته
است.?
3ويا در همين سوره فصلت
آيه چهل و سه می نويسد
? و اگر ما اين تازينامه
را به زبان عجم می فرستاديم،
کافران می گفتند چرا آيات
اين کتاب مفصل و روشن (به
زبان عرب) نيامد. ای عجب
آيا کتاب عجمی بر رسول
و امت عربی نازل می شود؟
.....
4 و يا آيه های صدو
نود هشت و صدو نود دو از
سوره الشعراء که می گويد
? اگر آنرا بر يکی از عجمها
نازل کرده بوديم، و آنرا
برايشان می خواندند،
بدان ايمان نمی آوردند
و می گفتند ما آنرا نمی
فهميم زيرا به زبان ما
نيست.?
امروز که اين سطور
را به تاريخ می سپارم فکر
می کنم چه خوب شد که در آنروزها
و بعضی وقتها جلو زبان
سر سبز بر باد ده ام را می
گرفتم و گرنه امروز زنده
نبودم و اين افتخار را
نداشتم که با ثبت خاطرات
و اعتقاداتم بتوانم در
آينده مورد قضاوت هم وطنان
خردمند و ايران دوستم
قرار گيرم.
بهر حال آنروز کذايي
تا ساعت هفت بعد ظهر که
شام برای زندانيان منتظر
در راهرو های بازجويي
آوردند، من همچنان منتظر
"برادر مرتضی" بودم و برای
آرامشش که همانا آرام
گذاشتن من بود، دعا می
کردم. اما مثل اينکه شنيدن
يک گوشه کوچکی از واقعيتها
او را آنچنان عصبانی و
آشفته کرده بود که تا دو
هفته بعد از آن تاريخ از
او بی خبر مانده بودم. تمام
اين افکار در کمتر از چند
ثانيه از مغز خسته و ناتوان
من گذشت که صدای "برادر
مرتضی" مرا به خود آورد.
: چشم بندتو بزن بالا
و به اين مرتيکه الدنگ
نيگا کن بيبين ميشناسيش؟
زمانی که چشمم به چهره
خونين و التماس آميز"دکتر...."
که از پا به سقف آويزان
شده بود افتاد، از فرط
خشم و عصبانيت به جنون
رسيده بودم و با گفتن : برادر
شما واقعا از سلاله پيامبر
اسلاميد و من به راستي
و درستی شما را شناختم،
اما اين کافر جهنمی را
نمی شناسم. خود را، و او
را، و آن روان شاد پاک نهاد
ايران پرست را موقتا رهانيدم.
بر گرفته، از روی تازينامه
سلطانی به خط حسن هريسی
و ترجمه " الهی قمشه ای" سازمان
انتشارات جاويدان، مؤسس
محمد حسن علمی
م فرزانه
27 ژوييه 2000 |